محمدمهدي مامان و بابامحمدمهدي مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

ياس دونه

اتفاقات 6ماهگي محمدمهدي

1393/6/1 21:25
نویسنده : سعيده
1,255 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشگل مامان الهي مامان دورت بگردم اميدوارم هميشه سالم و خوشحال باشي جيگرمامان .

ببخشيدخيلي وقته وبت وآپ نكردم البته چندتادليل داشتم براآپ نكردن اوليش اينكه كامپيوترمون خراب شده و هي هنگ ميكنه براهمين منم اصلا نميام طرفش از حرصم عصبانی،بعدش هم كه همش درگيرشماهستم عزيزدلم.

حالابريم سراغ اتفاقات اين مدت عيدفطركه چندروز تعطيلي بود عمه ژيلا (عمه ي بابايي )اينا اومدن خونون و 3روز پيشمون بودن خيلي بهمون خوش گذشت اونا عاشق شماهستن شماهم عمه و آقايدالله وخيلي دوست داري تواون 3روز كه وقت خواب عمه زحمت خوابوندن شماروميكشيد كه من و بابايي هم حيران ازاينكه شماهم بغل عمه ميخوابيدي آخه به غير بغل من بغل كسي نميخوابي دردونه ي مامان وقتي هم كه بيدارميشدي فقط بغل عمويدالله بودي تا چشمت بهشون ميوفتاد يه از ته دل ميخنديدي كه نگو اونام كه ضعف ميكردن برات .

بعدش هم بازم يه چندباري عموعلي اومدديدنت و 1بارهم اونامارودعوت كردن (البته بماند باچه ماجرايي)بعدش هم كه 15 مردادرفتيم تبريزآخه عروسي بهترين دوستم بود نگاركه انشالله خوشبخت شن به حق 5تن اونروز صبح شماروگذاشتم پيش عزيزجون و من و خاله جون رفتيم آرايشگاه كه وسط كار عزيزجون زنگ زدكه كي تموم ميشيد بچه حلاك شد از گريه پشت تلفن داشت خودش هم گريه ميكرد هيچي ديگه آرايشگره هم از خداخواسته سروتهش و هم آورد و گفت بريد كه اصلا راضي نبودم از كارش خودم انجام ميدادم بهتر بود خلاصه اومدم خونه و ديدم مامانم ميگه صدانكنيد الان به زورخوابوندمش معلوم بود خيلي اذيتش كرده بودي وروجك مامامن البته دورت بگردم تقصيرشماهم نبود بهونه ي من و ميگرفتي آخه اولين بار بود شمارو تنها گذاشته بودم بابايي هم كه پيشت نبود بيشتر گريه كرده بودي بميرم برات عزيزدلم خلاصه زنگ زدم به بابايي كه بياد شمارو بگيره كه بامامان بزرگ اومدن شمارو گرفتن وماهم رفتيم عروسي از اونجا تندتندزنگ ميزدم ببينم گريه نميكني كه بابايي هم ميگفت نه از وقتي رسيديم خونه ي مامان اينا همش خوابيدي كه بعد عروسي بهش گفتم شماروآماده كنه و باهم بيايد شام آخه اونجا همه شمارو ميپرسيدن و ميگفتن چرا نياورديش خلاصه وقتي شما و بابايي رسيديد ديگه از جلوي هر ميزي ميخواستيم ردشيم چنددقيقه اي بايد وايميساديم چون همه ميخواستن شمارو بغل كنن حتي اونايي كه نميشناختنمون شما براهمه لبخند ميزدي و دلبري ميكردي .

فرداي عروسي برديمت آزمايشگاه آزمايشي كه دكتر برا6ماهگيت نوشته بود انجام بديم من و بابايي و مامان و بزرگ و عمه نسيم البته آقاجون هم پايين موند گفت نميتونم ببينم خلاصه رفتيم بالا حالا خوب شد خودم بغلت كردم همين كه خواستن سوزن و دستت فرو كنن عمه رفت بيرون مامان بزرگ ديدم داره گريه ميكنه البته دليل گريه شو نفهميدم آخه خودش ميگه وقتي بابايي 2سالش بود از طبقه ي دوم افتاده بوده و سرش شكسته بوده بااينكه خون ميرفته از سرش ولي خودش برده بوده بيمارستان و بابايي رو نگه داشته بخيه زدن حالا برا يه سوزن اونطوري گريه ميكردسوالحالا بگذريم از يه طرف هم بابايي تا شما شروع كردي به گريه بابايي برگشت گفت خانوم نميخواد سوزن و در بياريد منم از طرفي اعصابم خورده كه داري اذيت ميشي از طرفي هم اينارو ميبينم كه عوض اينكه بهم اعتماد به نفس بدن بدتر دارن بااين كاراشون اعصابم و خوردميكنن گفتم يعني چي اصلا بريد بيرون ببينم چيكار دارم ميكنم آخه خلاصه ازت خون و گرفتن اونجا دكتره ميگه اينطوريشو نديده بوديم عوض اينكه بابا به مامان دلداري بده مامانه داره بقيه رو آروم ميكنهعصبانیبعد اينكه كارت تموم شد بهت شير دادم و آرومت كردم و اومديم خونه ولي تو خونه بدتر اعصابم خورد شد جاي سوزنه سياه نشده بود كه جاي انگشتاي خانومه كه دستت و نگه داشته بود كه تكون نخوري خون مرده شده بود از شدت ناراحتي نشستم گريه كردم گریهبعدش هم كه نميدونم چرا تب كردي حالا خداروشكر قطره استامينوفن رو برداشته بودم برات كه دادم اون شب هم مونديم خونه ي عزيزجون اينا و دوست منم اومد و تا خودصبح نشستيم البته بابايي نبودا موند خونه ي آقاجون اينا فرداش هم كه برگشتيم خونمون تو راه هم اذيت نكردي دورت بگردم جواب آزمايشت هم بردم دكترت گفت خداروشكر هيچ مشكلي نداري و سالمي .

فقط عفونت سينه ت خوب نميشه ديگه رفتم سراغ داروهاي گياهي كه از وقتي بهت دادم خيلي بهتر شدي عزيزم.

از كاراي شما هم كه بگم مامان و بابا رو ميگي نخصوصا اگه من جلو چشمت نباشم اول آروم صداميكني مامااگه جواب ندم رفته رفته بلندتر و عصبي تر از قبل صدا ميكني ماماااااااااااااا.ولي براحركت يكم تنبل تشريف داري تازه تازه داري غلت ميزني البته انقدر پاهاتو ميكوبي زمين كه همونطوري حركت ميكني ولي بخواي چهاردست و پا بري نه از دكترت پرسيدم گفت چون 7ماهه بدنيااومدي نبايد بيش از حد انتظار داشته باشيم ازت راستي ماماني دندوناي خوشگلت هم دارن درميان لثه هات سفيد سفيد شدن و همه چي رو ميبري دهنت وگازش ميگيري ولي هنوز لثه هات باز نشدن تا مرواريداي نازت نمايان شن.كافيه صداي بابايي رو بشنوي چنان قه قهه سر ميدي كه نگو بابايي هم كه جونش درميره برات موقع خواب كسي حريفت نميشه جز خودم بايد بغل خودم بخوابي از كلمات جيگر و خوشگل خيلي خوشت مياد تا ميگيم خوشگل برميگردي نگاه ميكني و ميخندي .

ديروز رفته بوديم پاساژمهستان اونجا هركي شمارو ميديد ميگفت وااااااااااااااااااي ماشالله چقدر نازه و هي ميومدن و نازت ميدادن خلاصه دلبري شدي برا خودت نورعينم الانم برم كه كلافه شدي و بابايي ديگه حريفت نيست فعلا بااااااااااااااااااي عاشقتم.

راستي رمز مطالبم و هم برداشتم خيلي از دوستان درخواست كردن كه بردارم منم نخواستم ردكنم

 

عكسات هم تو يه پست ديگه ميزارم قول ميدم كلي عكس بزارم برات

پسندها (7)

نظرات (7)

الهه مامان سلما
2 شهریور 93 1:13
ببوسش از طرف من سعیده جون.. زودم عکساشو بذار..ای جونم محمد مهدی، ماشالا واسه خودت مردی شدی
فرزانه
2 شهریور 93 14:46
ای جانم ایشالله همیشه به عروسی و گردش
سعيده
پاسخ
ممنون گلم
مهدیه مامان یسنا
4 شهریور 93 1:41
واااای یکی منو بگیره.دلم ضعف رفت واسه این اقا خوشتیپه... سعیده جون برا نفسهمن اسپند دود کن حتما...بوووووووس
سعيده
پاسخ
فدات عزيزم چشم حتما
بابا و مامان
4 شهریور 93 19:01
niloofar
10 شهریور 93 19:22
دختر این پسمل خوردنی رو بیرون میبری براش اسفند دود کن. بوووووووووووسسسسسسس برای محمدمهدی مرد کوچک
سعيده
پاسخ
چشم حتماخاله جون مهربون
زهرا
13 شهریور 93 7:39
سلااااااااااااااااااااااااام من اومدم بدو بیا منتظرتم
زهرا
16 شهریور 93 16:09
عزیزدلم......ایشالا هیچوقت مریض نشه
سعيده
پاسخ
ممنون مهربونم انشالله
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ياس دونه می باشد