محمدمهدي مامان و بابامحمدمهدي مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

ياس دونه

مروری برخاطرات روزهای قبل ۱

1396/10/28 14:42
نویسنده : سعيده
1,015 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزمادر خوبی قربونت برم من امروزاومدم یکم ارروزهای که درکنارهم گذروندیمبنویسم .

عشقم ماه بعد باید تولد۴سالگیت بگیریم ومن هنوز نمیتونم باورکنم که ۴ ساله که اومدی توزندگیمون شادی رو به من وبابایی هدیه دادی.محبتخب برگردیم به۲سال پیش به زمانی که دیگه ننوشتم برات عزیز دل مامان جونم برات بگه که حرف زدنت خوب بود زود تونستی حرف بزنی و شیرین زبونی کنی الهی من فدای اون زبون ریختنات بشم بغلولی تو اه رفتن تنبل بودی یعنی تا۱۸ماهگیت راه نمیرفتی از چاردست وپا رفتن هم که اصلا خبری نشد البته مدل مخصوص خودت وداشتی میشستی خودتوبه جلو میکشیدی خندونککه این و حرکت کردنت باعث غش وضعف خیلیا میشد محبتبوسدرمورد شیطنتات بگم اصلا بچه ی شیطونی نبودی ونیستی کلا آرومی قربونت برم .بوس

حالا بریم سراغ خاطره ازشیر گرفتنت :چون من کلا ۶ماه تونستم بهت شیر خودم وبدم بعدش شما عجیب وابسته شیر خشک وبعدش شیر گاو شدی درحدی که چیز دیگه ای نمیخوردی همش شیشه شیرت دستت بود تااینکه بعد تولد۲سالگیت هرکاری کردم نتونستم شیشه روازت بگیرم این شده بود برام یه غصه تااینکه یروز توآشپزخونه شیر ریختم تو شیشه وداشتم درش و میبستم که اصلا چفت نمیشد باخودم شروع کردم به غرزدن که خیلی ازت خوشم میاد الان هم بابسته نشدنت اعصابم وخورد کن خلاصه بعداینکه درش ودرست کردم اومدم دیدم دراز کشیدی روتختت تا خواستم شیشه رو بدم دستت گفتی نمیخوام مامان شیشه اخ تورو اذیت کرد بعدش بغلم کردی منم اولش توشک بودم ولی بعدش از خوشحالی وحس خوبی که توبهم دادی بغلت کرده بودم گریه میکردم گریهیعنی عزیز دل مادر بابت درک بالات تواون سن متعجب مونده بودم ولی دیگه خداروشکر همون شد دیگه اصلا به شیشه دست نزدی و بالیوان میخوردی .زیبا

نورعین مادر براامروز کافیه بقیه ش   بعدا میام برات مینویسم محبت

اینوبدون عمرم تا بی نهایت عاشقتم ونفسم به نفست بنده عزیزجانم بوسبغلاینم یه عکس یهویی ازشماهمین الان زیبا

پسندها (4)

نظرات (5)

مامان صدرامامان صدرا
29 دی 96 13:22
بغل
عمه فروغعمه فروغ
7 بهمن 96 13:21
سلام هزارماشالله به این گل پسر خدا حفظش کنه براتون ان شالله همیشه تندرست و شاد باشه در کنارتونبغلمحبت
بــــــــــــارانبــــــــــــاران
13 بهمن 96 3:20
سلام سعیده جونم خیلی هم خوب یادمخ تورو که پسرت یهویی اومد که تو سینک حمومش میکردی وای من قطره ویتاگنوس رو بع سفارش تو گرفتم و باردارشدم مگه میشه یادم نباشه تورو.... تو اینستا بیا پیشم اگه داری اینستا baran5044368
بــــــــــــارانبــــــــــــاران
13 بهمن 96 3:23
سعیده من مدیونتم تو با معرفی یه قطره زنزندگیمو بهم بخشیدی چطور یادم نیاد تورو
مامان جونتمامان جونت
25 بهمن 96 23:06
ای جان دلم.سعیده چه بزرگ شده پسرت.خدا نگهدارش باشه الهی.تولدشم مبارک باشه.از این به بعد منم سعی می کنم تند تند بنویسم از روزای قبل علیرضا.به وبلاگت سر میزنم حتما
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ياس دونه می باشد